کوچه باغ ِ آرام
سلام خوبین؟ دیروز یهویی تصمیم گرفتم بجای اینکه مثلا امروز صبح برم خونه مامی ، شب برم و بجاش جمعه بریم دنبال ماشین برای غزل.. نزدیکای خونه مامی ماشین وسط خیابون خاموش شد و دیگه استارت نخورد.. غلام زرنگ هم گفت حتما پمپ بنزینش سوخته و هرکاری کرد روشن نشد. وسایلو از تو ماشین برداشتیمو پیاده رفتیم خونه مامی.. ده دقیقه ای راه بود. ماشین هم دقیقا نزدیک تعمیرگاه خاموش شد و همونجا پارککردیم ولی ازونجایی که غلام خان نه دزدگیر داره نه قفل کاپوت خودشو زور کردم بعد شام برگرده تا صبح تو ماشین بخوابه تا تعمیرگاه باز کنه. مامی لش و بی حرکت و ساکت مثل یک تکه گوشت رو تختش افتاده!! یعنی عجیب هست این سرعت ناتوانی مامانم.. آدمی که تا ۲ ماه پیش روزی ۳ بار خودش تنهایی حرم میرفت و برمیگشت حالا به این سرعت داره مراحل ناتوانی رو طی می کنه!! به داداشم گفتم ببین نباید قرص قلب و فشارو یکباره قطع می کردین.. با همونها سر پا بود.. ولی داداشم نظرش اینه که نه اونها فقط باعث گیجیش می شد و خاصیتی نداشت! و اینکه اون اواخر خود مامان هم فراموش میکرده بخوره.. چون خونه اونهاس و مامی با اونها زندگی می کنه همه میگن مراعاتشو کنیم.. حتی فکر می کنیم نکنه همین رسیدگی خوراکی که داداشم برای مامان اجرا می کنه بیشتر به نفعش باشه!! . می دونین طفلکی از وقتی با مامی یکجا ساکنشد تمام زندگیشو گذاشته برای رسیدگی به مامان.. صبح قبل اینکه بره سر کار اول میاد بالا.. مامانو بغل می کنه و می نشونه روی تخت.. قشنگ پشتشو ماساژ میده.. دست و پاهاشو ماساژ اساسی و حرفه ای میده. بعد بغِلش میکنه و میزاره رو ویلچر و میاره تو دستشویی تا هر کدوممون خونه مامی هستیم ایزی لایفشو باز کنیم و باز شلنگ میگیره تا بشوریمش.. ازون طرف چون این پروسه نیم ساعت طول میکشه برامون پنکه میزنه روبروی در حمام تا گرممون نشه کنار صندلی مامی.. بعد میاد بهش ژل رویال و شربت رضوی که خودش خیلی بهشون اعتقاد داره میده و سر مامانو پماد میزنه و بعدم سفارشات لازمو تا ظهر میکنه که مثلا سیب گلابی رنده کنم و با عسل گلاب بدم بخوره و ... بعد بدوبدو میره سر کار تا ۲و نیم که بر میگرده باز میاد سراغ مامان. با وجودیکه مامانم لاغره ولی بخاطر بی حسیش خودشو خیلی لش و سنگین میگیره و زور ماها نمیرسه. طفلکی داداشم تمام این زحمتها روی دوش اونه.. خدا خیرش بده........ نمی دونم چی در انتظار مامانم و ماهاس.. فقط خدا خودش بهمون رحم کنه.. + خب بریم سراغ عاقا غلام قصه! صبح که تعمیرکار رسیده گفته تسمه تایم پاره شده و یکجای دیگه رو هم زده داغون کرده و خرجش ۳۵ میلیون با دستمزدش هست! خب من که ته کارتم ۵۰۰هزار تومن بیشتر نمونده واکنشم چی باید می بود؟؟ به غلام میگم خب من خنگم این چیزارو وارد نیستم تو که همش پشت فرمونی چرا تسمه رو به وقتش عوض نمی کنی؟ چرا به وقتش لنت ترمزو عوض نمی کنی؟ اصن افه که انقد حرصی شده بود از غلام و خرج درست کردنش خخخ... چون ماشینمون کلا داغون شده تصمیم گرفتیم با یدک کش ببره پیش دوست عموش و کل موتورو سرویس کنه! دلمم خوشه که بلای ماه صفر به ماشینمون خورد و رو این حساب واقعنی زیاد ناراحت نیستم دیگه.. فقط موندم ۵۰ و ۶۰ میلیون چطوری یک هفته ای ردیف کنم. خدا بزرگه انشالا اینم حل میشه .. یکی از سختی های بی ماشینیمون، راه برگشتمون به خونه تو شبهای تعطیلی مثل امشب هست.. راه به سمت جاده ییلاقی تو این شبها همیشه تراااافیک و شلوغه و اصلا اسنپ قبول نمیکنه اون مسیرو و من که باید ۱۰ شب برم اون سمت، امشبو فکر کنم ۱ شب برسم خونه. خونه هیچکدومتون نزدیک نیست شب بیام اونجا بخوابم🤓 سلام خونه مامی بودم که متوجه شدم داداشم مشغول جابجایی جهیزیه یکی از دوقلوهاس.. این مدت همش نگرانش بودم که با درگذشت زنش تنهاست و از طرفی با این اوضاع مجبوره خونشو خالی کنه و جای دیگه اجاره کنه! بهش زنگ زدم و گفتم تصمیم خودت چیه؟ به نظر من یک انباری اجاره کن وسایلتو بزار و خودت شبها بیا خونه مامی بخواب و الکی اجاره نده.. گفت کیه پیشت؟ افه هست؟ گفتم: آره گفت برو اتاق دیگه ی چیزی بهت بگم افه نفهمه.. بقیه ادامه مطلب رمزدار سلام دقیقا ۱۲ شب بود دلم خواست برم به گلهای باغچه حیاط آب بدم.. حالا از کجا؟ از رو ایوون شلنگو پرفشار باز کردم و رو گلهای طبقه پایین گرفتم.. بوی خاک بلند شد و کیف کردم! به خودم بود دوست داشتم تا صبح شیر باز باشه و کل باغچه هارو آبیاری کنم ولی ترسیدم همسایه ای رو تراس خواب باشه و اذیت شه. پمپ آب سوخته و سرایدار بلد نیست خوب گلهارو سیراب کنه .. اونروز زن غضنفر گفت هروقت تونستی یا صبح زود یا آخر شب از رو تراس آب بپاش رو گلها.. وقتی باشه که آفتاب نباشه روشون که نسوزن.. +دوروز پیش دوتا انباری مجتمعو دزد خالی کرد.. حالا از کجا فهمیدیم دزد اومده مجتمع؟؟! به خانم همسایه زنگ میزنن که دوتا کیسه برنج تو باغ ما افتاده و شماره تلفن شما روش نوشته شده... و بعد مشخص میشه بله آقا دزده انباری های مجتمعو خالی کرده و هی از رو دیوارکوتاه انداخته باغ روبرو و سر فرصت برده. ولی دیگه وقت نکرده این دوتا کیسه رو ببره و از روی شماره تلفن حداقل ماها خبردار شدیم که دزد قراره بیاد همه انباری هارو خالی کنه.. ببینین پس چقدر خوبه اگه وسایل باارزش تو انباری هامون نگهداری می کنیم روش اسم و شماره تلفن بنویسیم شاید زمانی به درد خورد.. حالا اومدیم دوربین هارو چک کنیم ؛ مشخص شد تا ۲۵ تیر فقط ضبط شده.. احتمال زیاد آقا دزده آشنا بوده به محیط مجتمعمون و دوربینو هم ناکار کرده که ضبط نشه.. + پارسال شهریور رفتیم کیش.. امروز دوباره همون گروه گفتن آماده باشین شهریور بریم کیش یا وان!! حالا من نه پولی دارم نه هیچی.... ولی تصمیم گرفتم به بهانه اینکه شااااااید یک درصد برم از همین فردا کمی ورزش کنم شکم پهلو آب شه! زشته بخوام برم پلاژ و شکمم به این وضع باشه! انقدر برای خودم قسط و وام جور کردم که موندم تو پرداخت هاش.. مگر معجزه شه من برم کیش یا وان.. تازه پاسپورت هم ندارم.. سلام تلفن مامی رو جواب میدم. میگه گفتم زنگ بزنم با داداشت بیایم خونتون.. هنوز جوابشو ندادم که صدای بلند افه میاد: تو که می دونی فرناز سر کاره کجا میخوای بری؟ فهمیدم حوصلش سررفته.. گفتم دیشب حرم بودین خوبه دیگه.. میگه اون دیشب بود امروز امروزه! گفتم شب بتونم میام خونه تا فردا پیشت هستم..... صبح افه تا دید تو اینستا آنلاین شدم زنگ زد و گفت می تونی فردا طرفای ظهر بیای پیش مامان بمونی؟ من با ففه و بچه ها باغ دوستمون دعوتیم و مامان اگه تنها باشه نمیزاره من برم... گفتم آررره حتما فردا صبح زود میام.. ولی باز فکر کردم صبح راه دوره همین شبی با غلام بریم بخوابیم که اونم صبح از همونجا بره کار.. ولی دلم پیش غزل می مونه.. اصلا دوست ندارم از خونه امن خودم تنهایی برم جایی.. حتی خونه مامانم. خلاصه که امشب بعد کار نمیرم خونه و غزل شب تنها می مونه.. سری قبل دوستش رفته بود و خیالم راحتتر بود امشب گفت تنهاست.. منم که عقلم سرجاش نیست هنوز حس میکنم بچه س و از پس کاراش برنمیاد.. ولی از طرفی با خودم بگم بزار بدون من بودنو همگاهی تجربه کنه! حالا چرا گفتم گناهی افه؟؟! الان میگم.. چند پست قبل گفتم که مامانم هممونو اسکول کرد و گفت میخوام برم رشت زندگی کنم.. ۹ میلیون باربری دادیم وسایلشو برد خونه خواهرم که قرار بود طبقه دومشونو تکمیل کنن و کم کم مامان اونجا مستقر شه. ولی هنوز پاش به رشت نرسیده ادا اصولش و بی قراریش شروع شد.. طوری دو هفته تمام اعصاب هممونو خورد کرد و همه رو به جون هم انداخت که دوباره مجبور شدیم فکر برگشتنشونو بکنیم.. حالا چی؟ نه پول کافی برای رهن داره و نه بخاطر تنهاییش میشه هرجایی براش خونه پیدا کنیم.. از طرفی بخاطر کن فیکون شدنش و اینکه یکهویی عرض یکی دوماه خیلی ناتوان شده بود، نمیشد تنها بمونه.. با خواهربرادرا جلسه ای گذاشتیم تا ببینیم چاره چیه! این وسط داداش کوچیکم گفت من می خوام خونه عوض کنم و از اون شهر کناره بیام مشهد.. و تو صحبتهاش متوجه شدیم که پول رهن و اجاره کم داره و بالخره توافق این شد دنبال خونه قدیمی دوطبقه بگردن و با مامی شریکی یک خونه رهن کنن. برای نگهداری از مامی هم قرار شد برنامه نوبتی بزاریم طوریکه بخاطر شرایطش هیچ تایمی تنها نمونه.. که البته تا اینجا بیشتر شبها خود داداشم بوده پیشش. منم تا حالا یک شب خوابیدم و ۳ روز بودم و ۳ روزم مامی رو آوردم خونمون.. داداشم به افه گفته اگه میخوای بیای تو شهر خونه بگیری هم باید قبول کنی با مامی خونه بگیریم چون پولمون کمه و از طرفی بهت ماهانه یک حقوقی میدم و صبحها خونه بمون پیش مامی ما و بچه ها.. طفلکی اونم خب به عشق جابجایی و اومدن تو محیطی که دوست داره مجبور شده بیاد تو خونه کوچیکی که یک طبقه ش مادرشوهرش هست. وگرنه که اگه مجبور نبود عمرا این شرایطو قبول می کرد. حالام بیشتر صبحها که داداشم سر کاره،افه مامانو میبره طبقه خودشون تا تنهایی اتفاقی براش نیفته و به کارهاش میرسه و عصرام که داداشم هست.. مثل فردا هم که کار داشت زنگزد من برم پیشش و اون به کارهاش برسه.. منم تو بد شرایطی گیر کردما.. من خیلی راحتترم روزایی که نوبت منه مامی رو نگهدارم؛ بیارمش خونه خودمون ولی ی جورایی بچه ها هم تو خونه معذب هستن و خسته شدن ازین وضعیت چون شش ماه گذشته اکثرا خونه ما بود.. حالا یکم بگذره ببینیم چی پیش میاد.. راستی مامی رو دکتر اعصاب هم بردیم و برای بی قراری و آلزایمرش قرص و دارو و آمپول داد ولی باز این داداشم که طب پزشکی رو قبول نداره نمیزاره بهش بدیم.. میگه خونه خودم هست بهش بهتر میرسم و مغزشو گرم میکنم نیازی به این داروها نیست.. دیگه اینم ازین.. خداحافظتون باشه🥰 سلام یک زمانی نظرم این بود که خانواده برای آدم کافیه و دوست به درد نمی خوره! می گفتم این همه خواهر دارم، دوست می خوام چکارررررر ولی این روزا دلم خیلی دوست می خواد.. یک دوست قدیمی.. دوستی که منو بهتر از خودم بشناسه.. باهاش گردش برم.. بیاد خونم.. از ته دل بخندیم.. درد و دل کنیم.. تو سر و کله هم بزنیم.. ولی تموم این سالها خیلی خونگی بار اومدم. همش وقف خانواده بودم. فقط یک دوست صمیمی داشتم که اونم رفت قبرس.. دوست دانشگاهمم دوست دارم ولی می ترسم اومدنش تو زندگیم دردسر شه.. پارسال خیلی اصرار میکرد با پارتنراشون منم گاهی شبها برم باغ.. یک دختر نوجوون شیطونم داشت که صلاح نمی بینم با غزل مچ شه.. وگرنه که سرخوشی و شادابی و هرهرو بودنشو خیلی دوست دارم. جدیدا خواهرام ی جوری شدن که باهاشون راحت نیستم. این دوتا که نزدیک خودم هستن تقریبا همسن همند و باهم خیلی صمیمی تر شدن و من ی جورایی کناره ام براشون و خیلی رسمی رفتار میکنیم و خیلی رسمی احترام همو داریم و یک جورایی من و غلامو بیشتر برای خرحمالی های خودشون میخوان و وقتای شادی شون من بی خبرم و بعدش خبرا بهم میرسه.. خلاصه که دلم یک تنوع از نوع دوستانه می خواد.. همون دوستای بی شیله پیله قدیمیم.
ادامـه مطـلب
| Designer |