کوچه باغ  ِ آرام

سلام

دخمر خوبی شدم و کم کم دارم خونه تکونی می کنم، چون عید پارسال هم دستم مجروح بود و نتونستم کاری کنم دیگه دلم میخواست پاییز که در و پنجره تقریبا بسته میشه خونه ها بدون خاک باشه.

دیروز شوهر پرده پذیرایی رو باز کرد و چون ۲۰متری و سنگینه قرار شد بدم اتوشویی بشوره ولی یک تکه از قسمت روییشو خودم انداختم تو ماشین که ماشین نچرخید.... حالا نه بخاطر اون پرده؛ کلا مدتی بود خیلی لاق لوق صدا میداد مثل تراکتور و منم فکر‌میکردم طبیعیه!!

غیر اونم کلی لباس کثیف دیگه داشتیم‌که ماتم گرفتم چه کنمممم. شماره یک تعمیرکارو از کسی گرفتم و خدا خیرش بده یکی دو ساعت بعدش اومد و خیلییی سریع فهمید مشکل کجاست‌. یک قطعه شو عوض کرد و گفت فعلا گناه داری کارت راه بیفته تا جمعه دیگه بیام بلبرینگ و اوناهاشو درست کنم و خداروشکررر که یک پول وامی تو کارتم هست و هموجووور داره تعمیرات پیش میاد😏🙄😁

میخوام ادامه مطلب رمزی غیبتی بینویسم😉

ازین نظر رمزی میکنم که می‌ترسم آشنا ماشنایی ازین دور و برا رد شه و آبروم بره و شخصیت خبیثم رو شه🤭😊

تاريخ شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۲سـاعت 19:33 نويسنده ونوس| |

سلام

شاید صبح که زلزله اومده بود، بخاطر روشن بودن لباسشویی پر سر و صدامون؛ چیزی متوجه نشدم..

کانال روستامونو! که چک کردم تازه فهمیدم زلزله شدیدی اومده.

دخمری همونجا مشتری وقت داده بود و می خواست بره؛ چون محل کارش تو زیرزمینه و ساختمونم قدیمی.. بهش سفارش کردم حواسش باشه و موقع کار در اتاقشو کامل نبنده..

حدودا یکساعت بعدش خواهرم که خونمون تو یک‌منطقه س تل زد و گفت وااای فهمیدی لرزشو؟ بعدم گفت خیلی ترسیده و از ترسش لباس پوشیده و کلید و وسیله گذاشته رو اوپن تا اگه دوباره اومد سریع بیاد بیرون.

به منم گفت حتما لباس بپوش و کلید و کیفت آماده باشه و ازین حرفا.. قطع کرد ولی بلافاصله دوباره زنگید......

با من و من گفت هااا خواستم بگم به مامان یکوقت چیزی نگی که بنده خدا نترسه....... نگی زلزله اومده!!!!!

گفتم اتفاقا همون سری اول که فهمیدم، بهش تل زدم تو اتوبوس بود داشت از حرم بر میگشت و فهمیده بود زلزله س..

گفت: ها خب بهش دوباره چیزی نگی که استرس نداشته باشه از خونه نیاد بیرون!!

گفتم: باشه

ولی در اصل متوجه منظور خواهرم شدم...... بیشتر نگران این بود که به مامی بگم و اونم از ترسششش و تنهاییش شااید شال و کلاه کنه و بره خونه خواهرم. چون من ۳ساعت بعدش باید میومدم سر کار و تنها گزینه خونه خواهرم می موند..

همونجا دوباره به مامی تل زدم و گفتم دارم ناهار درست میکنم ظهر بیا خونه ما بعد برو خونه خودت.. که گفت نه مادر اومدم فروشگاه داداشت و حالاحالاها نمیرسم خونه..

چیز بیشتری نگفتم که حساس نشه و مجبور شه پناه ببره خونه خواهرم!!

تاريخ شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۲سـاعت 17:19 نويسنده ونوس| |

سلام

امشب خیلی زیاد جای آمپولام درد گرفت. یعنی بدتر از هفته قبل زد. (تقویتی‌برای مو)

امروز با غضنفر و زنش و مامی رفتیم که بریم گلبهار.

گلبهار یکساعت با مشهد فاصله داره و یکی از روستاهای نزدیک اونجا، آبقد هست.

۸صبح راه افتادیم و حدودا ۹ و نیم تو یک پارک محلی گلبهار زیرانداز پهن کردیم و املت خوردیم جایتان خالی. بمن که نچسبید چون هم گوجه هاش آبدار بود هنوز و هم اینکه صبحانه پختنی زیاد بهم نمی چسبه‌.

اونجا تصمیم گرفتیم تا روستا یک ماشینه بریم و چون ماشین غضنفر خوبه همه با اون رفتیم و ماشین مارو توی خیابون اصلی و با نشونه یک کلانتری پارک کردن.

شهر خودمون واقعا خشک سالی به تمام معناست و همه رودها خشک و زشت. ولی آبقد ماشالا آب داشت. وسایلو تو ماشین گذاشتیم و پیاده راه رودخونه رو رفتیم. خیلییییی تنبل شدم و اصلا پیاده روی حتی نمی کنم. امروز توفیق اجباری شد که کمی راه برم. همونطور که از کنار باغهای حاشیه رد میشدیم تک و توک رو بعضی درختا سیب مونده بود که دوسه تا نصف‌کردیم و خوردیم. یک باغدار هم چندتایی گلابی تعارف کرد و آها یک دونه هم گردو تازه رو زمین بود نصف کردیم. البته که غضفر چندتای دیگه هم از درخت کند و خورد‌. از ی جاهایی هم باید از آب رد می شدیم که تو این بی آبی خیلی چسبید. برگشتنا هم همون جایی که ماشین پارک بود و کنار گله گوسفندا زیرانداز انداختیم و چای خوردیم.

زود ساعت ۱ و نیم شده بود و من باید عصر میرفتم سر کار و کم کم راه افتادیم. باغ دوست خواهرزاده همون طرفا بود و باهاش تماس گرفتن که بریم باغش اگه بادمجون گوجه داره بگیریم. خودش دیرتر اومد و تا رسید تعارف کرد گوجه جمع کنیم ما هم چند نفری گوجه چیدیم. فکر کنم دو جعبه شد. البته من که نیاوردم ولی زن غضنفر قرار شد گوجه شور درست کنه و مقداری هم برای سالاد شوری!

ساعت نزدیک ۳ بود که ازون خدافزی کردیم و باید می رفتیم جایی که صبح ماشینو پارک کرده بودیم. حالا هیچکدوم یادمون نمیومد کدوم خیابون و کجا پارکش کردیم؟ چون گلبهار یک جورایی همه خیابونا وساختموناش مثل همه.

دقیقا نیم ساعتی چرخیدیم تا بالاخره یادمون اومد ماشین کجاست و من شوهر پریدیم تو ماشین و پرگاززز اومدیم خونه.

اگه لباسام و کفشم خیس نبود،مستقیم می رفتم کار‌ولی چون خیس بود اول اومدیم خونه و یک دوش سریع و در نهایت با نیم ساعت تاخیر رسیدم کار.

ناهار هم نشد بخورم و یکدفعه شب ناهار و شام خوردم. برم‌ بخوابم که عاشق خوابم. خواب خیلی خوشمزه س. یعنی کیف میکنم روزایی که جایی کار ندارم و تا لنگ ظهر می خوابممممم‌.

تاريخ دوشنبه دهم مهر ۱۴۰۲سـاعت 0:41 نويسنده ونوس| |

سلاممممممممم

محل کار من و غزل تقریبا یکجا هست.. دیشب که رفتم پیشش گفت شاید امشب ریقو و پوفو( دوقلوها🤭) بیان خونمون.

تو دلم گفتم خداااا ختم به خیر کنه!

ساعتای ۱۰ غزل با ریقو و پوفو هرهر اومدن فروشگاه و اون دوتا سلام احوالپرسی کردن و غزل خندید و گفت تو با بابا برین خونه ما میریم کافه!!

گفتم نه دیگه مامان امشب نمیخواد برین و همه یا بریم خونه یا حاضرم همین وقت شب بریم باغ ساره(خواهرزاده)

سه تاشون اخماشون رفت تو هم و گومپ گومپ رفتن بیرون.. بعد چند دقه فقط غزل اومد تو و دیدم تنهاست.. فهمیدم اون دوتا ریقوها بدون خدافزی رفتن.....

تو دلم خوشحال شدم ولی از طرفی ناراحت بودم که غزل پر باد شد باهام و دوست نداشتم شب تعطیلی دلشو بشکنم.. ولی هرطور حساب میکردم اصلا دوست نداشتم با اون عتیقه ها باشه. یعنی اگه با دوست صمیمی خودش بود یا با همکارهای موجه پسر که می شناسمشون میرفتن اجازه میدادم ولی با این دوقلوها اصصلا دوست ندارم دمخور شه.

خلاصه که اومدیم خونه و غزل پرباد رفت اتاقش و منم گرسنه بودم نیمرو درست کردم و تنهایی خوردم و تا دیروقت نت گردی کردم و فکر کنم تد بخوابم شد یک و نیم شب..

دیگه تا صبح رااااحت خوابیدم و صبح ۹ و نیم بیدار شدم و تصمیم گرفتم برای ناهار استامبولی(لوبیا پلو) درست کنم که شااااید بریم باغ ساره جونم.

هرهفته میرن اونجا و طفلکیا مارو دوست دارن و اصرار میکنن بریم کنارشون باشیم. مامانمم که از چارشنبه مجدد باهاشون رفته بود.

دیگه صبح به اندازه خودمون مواد استانبولی درست کردم و دوش گرفتم و صبونه خوردم و دیگه ساعتای ۱۱ بود که حس کردم غزل بیدار شده. چون قهر بود فقط صداش زدم و همزمان در اتاقشو باز کردم تا حضوری از بپرسم که بریم باغ ساره یا نه؟؟

تا درو باز کردم تعجب کردممممم

غزل رو تخت و دوقلوها روی زمین و روی پتو هاشون هنوز دراز کشیده بودن!!چشام گرد شد و سه تایی با خنده گفتن سلاممم

گفتم زهر ماره سلام.. کی اومدین شما پرروهاااا؟؟؟

با هرهر گفتن زود اومدیم دیشب. ساعت ۲ خونه بودیم!

گفتم دروغ نگین من تا همون حدودا بیدار بودم چرا متوجه نشدم؟

اعصابمم خورد شده بود که حالا من به اندازه ۳ نفر غذا درست کردم و این دوتام اضاف شدن چکار کنم. دیگه دوپیمانه دیگه برنج خیس کردم و با همون موادا ترکیب کردم.. گفتم جهنم هرچی شد شد...‌..

ازونطرفم حرص میخوردم که این دوتا پرروها به ننه باباشون میگن خونه ما میان شبها ولی میرن به عشق و حال..

یادتونه خیلی وقت پیش ها خیلی ازین برنامه ها سرم در میاوردن.. که ازین ناراحت بودم داداشم سراغشونو میگیره من عذاب وجدان داشتم به داداشم دروغ بگم..

که این گه بر سرها(دوقلوها) همچین به باباشون توپیدن و خط و نشون کشیدن که دیگه بدبخت داداشم جرات نداره فرضا از من سراغشونو بگیره..

بعد اون هم دیگه تا همین دیشب خونمون نیومدن و راحت بودم..

می دونین کلا قبل اینکه با اون دوتا دبیر دوقلو ازدواج کنن،با دو تا پسر خانواده دار باکلاس دوست بودن که هممون خبر داشتیم حتی باهاشون‌بیرون هم می رفتیم. کلا خیلییی از دخترای ریقومون! سرتر بودن ولی خب مامانشون عاقل بود و نیومد دخترا رو بگیره.

بعد اینها دو تا دبیر دوقلو قسمتشون شد که روستایی بودن ولی متشخص و حداقل خانواده دار و دارای شغل و امنیت مادی و فهمیده بودن خداییش. از نظر خانوادگی و هیکل و قیافه هم ۴تاشون خییللللییی بهم میومدن. ولی حالا بنا بر دلایلی که یکیش خریت دخترا و کم تحملیشون بود و اینکه محدود شده بودن و نمیتوستن ددر دودور برن و یکنواختی بهشون فشار می آورد، زدن به در ناسازگاری و آخرش طلاق گرفتن.

شانس منه بدبخت دوران خوشیم زود تمام شد.

تازه نفس راحت کشیدم که عروس شدن و دیگه به غزل کاری ندارن که دوباره بدتر و مطلقه تشریف آوردن بیرون..

چندوقت پیشا اومدن فروشگاه و خودشون اول اومدن تو.. بعد دیدم با دست اشاره میکنن و به کسی میگن بیاد تو.. بعد دوتا پسر خیللیییی بی کلاس، بی شخصیت.. کلاس پایین.. بدترکیب و بی خانواده اومدن تو فروشگاه و خیلی زود صمیمی شدن مثلا.

من‌که شخصا جا خوردم!! ۴تایی هم انقدر لوس و بی مزه شوخی های لوس با هم میکردن. مثلا دخترا به من میگفتن قلاده داشتین مال دوتا سگ بود.. کجا گذاشتین؟ میخوام برای این دوتا... یا مثلا به دوستاشون میگفتن تشویقی های سگ بیاین بخورین و

به دخترا گفتم باباتون خبر داره از دوستای جدیدتون؟ گفتن یکیشو آره.. یکی نه.‌

پسرا با هم دوست هستند و دوقلو نیستن.. ولی اصلا باب میل من نیستند.. اصلا به خانواده های ما نمیخورن.. یک جور خاصی آس و پاس و بی فرهنگ دیده میشن.

اون شب اول که دیدمشون غزل هم باهاشون رفت که شبش بره خونه داییش.

وقتی برگشت بهش گفتم مامان جان بخدا در حد شخصیت تو نیست بخوای با این ۴ تا بری گردش تفریح و بیرون.. سعی کن حد و حدود خودتو بدونی و دیگه باهاشون مچ نشو..

گفت باشه.. ولی دوباره دیشب این خرا بخاطر کثافت بازی خودشون،اومدن سراغ بچم ..

حالا دیشبم که نزاشتم غزل بره و اون عنترا خوده خرشون رفتن و من فکر‌کردم همون دیشب دیگه رفتن.. ولی اینکه صبح در اتاقو باز کردم و دیدمشون شوکه شدم. و ازین ناراحت که نصف شبی رفتن دوراشونو زدن و پرروها ننه باباشونو دور زدن و اومدن خونه ما.

بخدا انقدر حال زنداداشم مامان دوقلوها بده که دلم نمیاد بهشون چیزی بگم. انقدر داداشم درگیر مریضی خانمش و دغدغه هاش برای دوتا دخترای بی جنبه ش هست که دلم نمیاد بهش واقعیتو بگم و دوباره بینشون آشوب درست شه.. ولی واقعا ازین دوتا دختر عفریته متنفر شدم.

یعنی یک بچه چقدر میتونه مایه عذاب مادر پدر باشه؟ انقدر مامان باباشوند دق دادن اذیت کردن که جفتشون مریض شدن و زنداداشم که دیگه هیچ امیدی بهش نیست فقط زورکی نفس میکشه.

امروزم که باغ ساره جون بودیم و فعلا به غزل چیزی نگفتم. گذاشتم سر فرصت مناسب دوباره یکم روشنش کنم که با این عتیقه ها مچ نشه چون کلا شخصیتش میره زیر سوال.

شوهر هم میگه اینها تهشون باد میده و این حرفا.. بهش گفتم ببین هر کسی نیاز به همدم و عشق داره.. همه شهوت دارن و وقتی شرایط ازدواج نیست.. هیچ ایرادی نداره یک رفیق برای خودشون داشته باشن ولی نه به قیمتی که سوار بقیه شن و از دیگران‌سواستفاده کنن.. میخوان عشق و حال کنن، بکنن به درک.. ولی نه به قیمتی که من و بچمو سپر خودشون قرار بدن و ما بخوایم تاوان کثافت کاری اونهارو بدیم.

خدایا خداوندا خودت فرزندی صالح به همه عطا فرما و خودت دوستان صالحی سر راه فرزند من قرار بده و شر این ریقو و پوقو را از سر زندگی ما و از سر دخترم کم‌ کن.

اینجانب منه عمه ریقو و پوقو ازت عاجزانه می خواهم دوباره زودتر این ریقو و پوقو مزدوج رسمی شوند و بروند سر زندگیشان مثل آدم زندگی کنند.

تاريخ شنبه هشتم مهر ۱۴۰۲سـاعت 0:42 نويسنده ونوس| |

سلاممممم

خوبید؟ چه خبر؟؟

دیروز ینی جمعه ۹ کوک کردم که مثلا بریم باغ خواهرزاده.. نهایت آخرشم ۱۲ از خونه رفتیم بیرون. ناهارم آسون درست کردم (ته دیگ مرغی که روش شوید پلو بود)..

کلا ویلا و باغش انرژی مثبته و شوهرو که باید به زور ازونجا برگردونیم. خودشون از ۴شنبه اونجا بودن. ماشالا خواهربزرگم(بقول خودشون ناتنی! ولی من قلبا خیلی دوستش دارم) آها میگفتم ماشالا با۶۰سال سنش از یک جوون سی ساله اکتیو تر هست. خیلی رفیق بازه🤭 و مدام استخر و سفر گروهی و باغ و ویلا و اردو و مراسم عروسی و روضه و همه جوره تو همه چی پایه هست..

حالا من بچه اون حساب میشم همش خواب و بیحال و مرغ خانگی!..

خلاصه روزهایی که میره باغ از قبلش میگه و خیلی دوست داره همیشه بریم پیشش ولی ما یک در میون وقت کنیم میریم. این سری هم ۴شنبه گروه همکارا و دوستاشو دعوت کرده بود و بزن برقص و دورهمی داشتن. ۵شنبه دخترعمه ها و یک عده فامیلو گفته بود و مجدد دور هم و رقص داشتن. جمعه هم که ما رفتیم

از ۳شنبه هم به مامانم گفته بود بیا بریم.... حالا هرچی خواهرای اصلیم مامانو محل نمیزارن و بدشون میاد مامان بره خونشون و حتی درو براش باز نمیکنن ولی این خواهرم مهربونه و خیلی احوال مامانمو میپرسه و دعوتش میکنه.

به مامانم گفتم ببین دوستاش میان و میخوان شاد باشن و برقصن؛ اگه میخوای بری یوقت بهشون‌گیر ندی باز ناراحت شن. یا سگ دارن و باغ خودشونه تو باز ایش ایش نکن و چیزی نگو که ناراحت نشن.. که مامی گناهی هم گفت باشه میرم چون تو خونه حوصلم سر میره..

۵شنبه شب زنگ زدم خواهرم که آمار بگیرم چی به چی هست و خوش گذشته یا نه؟ که گفت مامی خوابیده و تعجب کردم چه زود خوابیده.. بعد خواهرم تعریف کرد که سگشون به مامانم حمله کرده و گازش گرفته و مامی ترسیده خوابیده.......

سگشون پامر هست و همیشه کنارش هستیم آرومه ولی ذاتش اینه که به غذایی که جلوش میزارن حساسه!

یک سری هم داشت رو فرش و جلوی من استخون‌میخورد و سیر شد و کمی رفت دورتر ولی ریزه استخوناش روی فرش بود و من بی هوا اومدم استخونارو با دست جمع کنم که یکدفعه از دور پارس کرد و پرید سمتم و زود کشیدم عقب.. اونجا خواهرزادم گفت این رو غذاش حساسه چون نر هست و اینا..

حالا اونشب هم گویا این فسقل هاپو داشته غذاشو میخورده و مامانم‌که رد میشه بره طرف دستشویی ؛زیر پاش حس میکنه مرغ خیس چسبیده.. تا با پاش بازی بازی میکنه ببینه چیه؟ یکهو هاپو به مامان حمله میکنه و خواهرم میگه هر کار میکردیم ول نمیکرده!!

خلاصه که مامی حسابی ترسیده بود ولی خداروشکر دیروز که دیدم اثر زخم و کبودی چیزی نبود انگاری بیشتر آستین لباسشو گاز گرفته بود و کمتر رو دستش اثر بود. فقط یک قسمت مامی میگفت ورم کرده از زیر که دیده نمیشد.

چند وقت پیشا هم همینطوری خونشون بودیم که شوهر داشت نون سوخاری میخورد. نون سوخاری هم که دیدین خرت خرت صدا داره موقع خوردن. این هاپو محو سوخاری خوردن شوهر شده بود و منم بی هوا بلندش کردم بزارم اونطرف که چسبید به دستم و یادمه تو وبلاگ نوشتم..

خلاصه که اینجوریاااا بخیر گذشت..

🤣🤣🤣🤣الان ۳تا پسر در فروشگاهو باز کردن و گفت خونه فرار نمی دونم چی چیو میدونین‌کجاست؟؟

گفتم اگه اشتباه نکنم پلاک.... هست ولی تابلو مابلو نداره!

گفت چطوریه خوبه مطمئنه؟؟

گفتم والا خودم که نرفتم ولی چندوقت پیشا دونفر دیگه سوال کردن و رفتن دیگه بعدشو خبر ندارم🤣🤪

خندیدن و گفتن آها پس هرکی بره دیگه برنمیگرده🤭😉

بعدشم دیگه رفتن..

نمی دونم از کدوم مدل خونه فرارهاست اینجا که تو یک آپارتمان معمولی زدن؟؟

و اینکه چرا بی در و پیکر و بی نام و نشان هست و گویا فقط تبلیغ نتی داره؟

قبلنا یکجا غزل تو شهربازی رفت که اتاق تاریکی هست و یادمه خودم برده بودمشون سرزمین بازی و با دختردایی هاش که ۳ نفر بودن رفتن اون تو که مثل سالن سینمای کوچولو بود.. یک پسره که راهنمای اونجا هم بود با هرگروه میرفت‌.. حالا این ۳تا دخترا رفته بودن اون تو و من اون بیرون تنها صدای جیغ و داد میشنیدم و قلبم تو دهنم اومده بود که خدایا این ۳تا دختر چی شدن اون تو🤣

ولی گویا مراحل ترسناک داشته مثلا تاریک هیولا و روح میومده یا با اره می خواستن ایناهارو بکشن و هیجانی بوده‌.

ولی یکسری با همکارش‌و اینا رفته بود اتاق وحشت که بیشتر شبیه معما بوده و تاریک نبوده‌.. مثلا تو یک اتاق زندانی میشدن و باید تو دو ساعت قفل درهارو با کلیدهایی که مخفی شده بوده باز میکردن..

حالا این اتاق فرار بی نام و نشانی که جوونا اینجا سراغشو میگیرنو نمی دونم😎

تاريخ شنبه یکم مهر ۱۴۰۲سـاعت 17:19 نويسنده ونوس| |

سلامممم

ب ب به به اولین روز پاییزیتون به خیررر و شادی و حال خوب و الاااهی آمین که پاییز و پاییزهای زیبایی پیش رو داشته باشید.

آخ جونه خودم که دغدغه بچه مدرسه ای و سرویس و ناظم مدیر و چاشت و آب جوشیده سرد شده ندارم🤭😆

امروز دیر صبحانه خوردیم و تازززه دمی گوجه م در حال دم کشیدنه..

کنار کباب تابه(دیگی) خودمون ؛ ی ذره کباب تابه هم برای میلو پیشی انداختم تو تابه و خودم ذوق میکنم از آشپزی برای بچم..

تو کباب پیشی بجای پیاز و فلفل فقط کدو و هویج رنده می کنم و میزارم بخار پز شه و اتفاقا خیلی هم دوست داره.

یادمه اون اولا که غزل گربه آورده بود یکی از بچه ها گفت از پت شاپ رول مو بخر. اصلا نمیدونستم پت شاپ چی هستتتتت؟ پت ینی چی؟؟

می خوام ی آماری بگیرم ببینم کدومتون پرنده یا حیوان خانگی مثل سگ و گربه و خرگوش و همستر دارید یا کدومتون ازین سوسمار بزرگا یا میمون؟؟😁

تاريخ شنبه یکم مهر ۱۴۰۲سـاعت 15:7 نويسنده ونوس| |

Designer