کوچه باغ  ِ آرام

سلام از‌ ظهر جمعه

امروز رفیقتون‌ ۱۴‌کیلومتر پیاده روی کرد.. ۱۷۰۰۰ قدم و بعد از رسیدن به خونه و خوردن یک شیرینی رولت و یک استکان آب انار و یک فنجون چای!! سرحال قبراق دراز کشیده تا ناهارش که همون ناهار دیروز هست که به دلایلی خورده نشد... دم بکشه!

این وسط فقط دو طرف انگشتای شستم(ص!!)تاول زده...... نمیدونم چراااااا

کفشام اصلا اذیت نمیکنه و فوق العاده نرم و سبکه هاااا... نمی دونم این تاول ها از کجا اومده! تاول های بزززرگی ام هست..

خواهرم میگه احتمالا کفشهات استاندارد نیست... چه می دونم والا.. اون سال که رفتیم کیش‌۳ جفت از برند 361 خریدیم و با غزل میپوشیم و خیلی راضی بودیم. حالا چیش استاندارد نیست نمی دونم!

تاريخ جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴سـاعت 13:42 نويسنده ونوس| |

سلام

صبححححح و روزتون بخیررررر خوشگلاااا

حاضر و آماده نشستم و ده دقه فرصت دارم تا برم پایین و با ۲ خواهرون بریم بیرون. البته که اون یکی دیرتر میاد و من گفتم بریم هایپر و برای خیرات مامانم چیزی بخرم!

امروز تصمیم گرفتیم بریم دیدن مامانم!!!! چون راه دوره صبح زودتر راه افتادیم. خونه مامان خیلی دوره و فکر کنم ازینجا تا اونجا ۲ ساعت با مترو اتوبوس راه باشه.

صبحانه هم یک خواهرم گفت نون باگت داره قرار شد برامون صبحانه بیاره. برای خودشون نیمرو و من گفتم کره پنیر! و مربای به ساندویچ کنه برام... وای عاشق این ترکیبم حتی دیشبم شام همینو خوردم خخخ

برای ناهار هم مرغ هارو تو مواد خوابوندم و گذاشتم یخچال و شوید پلو هم آبکش کردم تا آماده باشه و ظهر میرسم سریع ته دیگ مرغی درست کنم.

تا حالا دوبار خواب مامانمو دیدم که می گفت برنجم تمام شده‌. همین برنج خام منظورمه!! نمی دونم تعبیرش چیه یعنی جرات نکردم برم نگاه کنم فقط براش تاحالا یکبار کیسه برنج خیرات کردم.

دوستتون دارم برم شال کلاه کنم و برم پایین که بریم..

تاريخ پنجشنبه بیست و دوم آبان ۱۴۰۴سـاعت 6:57 نويسنده ونوس| |

سلام

حتی حرفه ای ترین آشپزهام گاهی ریده مانی میکنن ولی به رو نمیارن..

اومدم مرباهای به که دیروز زن غضنفر زحمت کشید برام درست کردو تو شیشه بریزم میبینم خشششک شده و بدون آب.. از عسل هم سفت تر!

از ساعت ۱۰ تا الان که شیشه کردم حرص خوردم ولی الان گفتم پیش اومده دیگه...

برای ناهار می خوام کتلت روسی درست کنم. بقول بلاگرا مزه جون میده!.. از کباب شامی خوشمزه تره..

فعلا لپه گذاشتم بپزه تا بعد..

موادش گوشت چرخی_ لپه_برنج_تخم مرغ_پیاز_جعفری خشک و ادویه س و کمی زرشک برای وسطش موقع سرخ کردن..

امروز ۲ خواهرون زنگ زدن برم پیاده روی. تنبلیم شد و نرفتم.. البته دیشب منتظر تصمیم گیریشون بودم که نگفتن.. اینطوری سختمه یهویی کله صبح زنگ بزنن و بگن بدو حاضر شو بریم.. البته که الان پشیمونم..

تاريخ چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۴سـاعت 10:41 نويسنده ونوس| |

سلام

امروز ۳ خواهرون با اتوبوس رفتیم شاندیز و اونجا ۱۲هزار قدم راه رفتیم و برگشتیم!

چرا با اتوبوس؟ چون ۳تامون خلیم و فوبیای رانندگی داریم.. منو که غلام ترسوند و اعتماد به نفسمو گرفت.. اون دوتام یکبار نشستن و ترسیدن! تو بد چیزی ارث بهمون رسیده!

یکجا در حال قدم زدن ساندویچ هامونم میخوردیم یهو پای خواهرم به سنگ‌ گیر کرد و اسلومیشن افتاد زمین. هم ترسیدیم هم خندیدیم..

دیروزم واسم به خریدن که مربای به بپزم. یک خواهر امروز برد درست کنه گفت گناه داری نمیرسی.

برم سالاد شیرازی درست کنم.. روزتون بخیررر

تاريخ سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴سـاعت 13:10 نويسنده ونوس| |

سلام خوبین؟

منم خوبم مرسی. کاملا لبه! صندلی چرخون محل کارم نشستم و گفتم ی پستی بنویسم بعد برم باقی کارام..

حالا چرا لبه صندلی نشستم؟ چون سایه پیشی کلینیک، عصرا قشنگ میاد لم میده رو صندلی من و فقط یک کوچولو برای من جا میزاره تا لبه صندلی بشینم.. ی جورایی بهم می چسبه! گوبونش بشم دلم نمیاد بلندش کنم. هرروز کارش همینه! و این ستون فقرات منه که آخرش از دست سایه، شکل مارپیچ به خودش میگیره..

+ غلام شده واسط بین خواهر بزرگم و شوهر سابقش که یکسال بیشتره خونه هاشونو از هم جدا کردن و تنها زندگی میکنن.. جدیدا شوهرش مهربون شده و براش تنقلات و گوشت و برنج آماده میکنه و چون خود خواهرم دیگه افتخار نمیده که ببیندش و آدرس خونشو هم بهش نمیده، اونم وسایلو به غلام میرسونه تا این به خواهرم بده..

باز خواهرم هروقت مربایی ترشی چیزی درست کنه یا بچه هاش ناهار شام بیان خونش دلش میسوزه برای شوهرشم میفرسته بچه هاش ببرن همه چی.

اینم یک سبک زندگیه ولی کلا با این جداسازی، شوهرش تو خماری و حسرت موند ولی خواهرم ماشالا روحیش خیلی بهتر شد و همش ددر دودور و رابطش با ماها خیلی بهتر شد و خداروشکر تازه میفهمه زندگی چیه..

+ پیرو پست قبلی.. امروز غلام گفت پریروز خواهرم برای مامان بابا جوجه کباب برده( دقت کنید جوجه بدون برنج هاااا) .. مامان خورده و نتونسته هضم کنه حالش بد شده و کلی سر دلش مونده و...... بابا هم غر زده که سفت بوده و راحت نتونستم بخورم و حالم بد شده.. تو گروه هم همشون سر همین نظر میدادن و خلاصه که دلم خنک شد🤭😁

گفتم حقشونه برای خانواده تو همین جوجه خشک دونه ای ۵۰هزار تومن رستورانی خوبه که دیگه اونا باشن به غذای پرملات و جاافتاده و گرم و نرم من ایراد نگیرن👻

تاريخ دوشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۴سـاعت 20:39 نويسنده ونوس| |

سلام

خوابین یا بیدار؟

یادش بخیر تا دیشب حداقل ساعت ۱ می خوابیدما😄

صد البته که بخاطر شام سنگینی هست که دیروقت خوردم!

پاشم گوشیمو به شارژ بزنم.. بعدشم جرات کنم برم رو تراس لباسهارو جمع و تا کنم و شاید کاناپه ای هم که میلو پیشی میخوابه و پر مو شده رو تمیز کنم..

صبح هم اگه خواب نمونم ، گوش شیطون کر ساعت ۸ حاضر شم و با دوتا آبجیا بریم پیاده روی.

شب خوش

تاريخ یکشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۴سـاعت 2:37 نويسنده ونوس| |

سلام

خوبین؟ من که از ی چیزی لجم گرفت.. اومدم بنویسم تخلیه شم😬😄

شما تاس کباب رو با نون میخورین یا برنج؟

امروز نوبت ما هست خونه پدرشوعرررر غذا ببریم. کل هفته خواهراش براشون خورشت فسنجون و مرغ و اسفناج و قیمه برده بودن..... من گفتم تحویلشون بگیرم و تنوع شه و امروز غذای بدون برنج ولی باب دهان مادربزرگ و پدربزرگی ببرم.

غذایی که مامان خودم همیشه عاشقش بود و هروقت می پخت..می دونست منم عاشقشم ..قربونش بشم تو قابلمه روحی کوچیکه سهممو نگه میداشت و میگفت سر راه بیا ببر......

فکر کنین منه خوابالو روز جمعه ۶ صبح کوک کردم تا غذا رو زودتر آماده کنم. تاس کباب منم پرملات هست.. پیاز. هویج. سیب زمینی. گوشت. به. آلو. رب و ادویه.. همه اینها که چندساعت بپزه تبدیل میشه به یک خوراک جاافتاده که ما همیشه با نون خوردیم!!

حالا نیم ساعت پیش تو گروه خانواده شوعررررر نگاه کردم..خواهرش پرسیده بود بگو ناهار چی میبرین که فردا تکراری درست نکنیم براشون....

منم از طرف شوعرررر جواب دادم که چون هفته گَذشته همش برنجی خوردن، امروز فرح براشون تاس کباب پخته!!

هنوز پیامم سین نشده بود یکی ازخواهرشوعرررررا زنگ زد به گوشی شوعررررر که برای بابا برنج درست کنم یا خودتون درست می کنین؟؟؟؟؟؟؟

غلامم با اته پته گفت نه با نون بخورن!

ولی من حرصمممم گرررفت.... امروز تصمیم داشتم بجای اینکه فقط به غلام غذا بدم ببره .. خودمو غزل هم بریم و دور هم ناهار بخوریم تا براشون تنوع شه!

با این تلفن آبجیش بهم ریختم! احتمال زیاد برنج درست کنه برداره بیاره و من حرص بخورم.. آخه اخلاق باباشو میشناسم عاشق آبگوشت و خوراک لوبیا و این چیزاست

. حتما که از اینم خوشش میاد. ننه شون هم که جدید قندش رفته بالا ! خب خوب نیست هرروز هرروز برنج به خوردش بدین.

بخدا که من خرم اگر یک استامبولی ساده یا پلو شوشتری درست میکردم خرجمم نصف این تاس کباب پر گوشت پرملات در میومد!

کلا شوعر و خانواده شوعر خر است

تاريخ جمعه شانزدهم آبان ۱۴۰۴سـاعت 11:16 نويسنده ونوس| |

سلام

چه خبره گل زعفرون اینهمه گرون شد؟

امسالم ۲ کیلو میخوام ولی یهویی شد کیلویی ۲ میلیون ..

۲کیلو ۶مثقال زعفرون میده و اینکه مثل هرسال میگم من عاشق پاک کردن گل زعفرونم.. و هم اینکه پاک میکنم کل سال مطمئنم دارم زعفران اصل و بهداشتی تولید خودمو میخورم😉

بیاین ادامه مطلب یک چیزی بگمممم


ادامـه مطـلب
تاريخ دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴سـاعت 19:51 نويسنده ونوس| |

سلام دوستا خوشگلممم

دیروز دوتا خواهرام کلم برای دلمه خریده بودن و بمنم گفتن اگه فقط فردا دلمه میخوری، مهمون ما ناهارت دلمه باشه. ولی اگه برای فریزرت هم میخوای که گوشت و لپه و برنج بیار باهم درست کنیم..

منم که از خداخواسته امروز صب رفتم خونه غضنفر و پیش اونها.. طبق معمول همه کارهاشو هم اون طفلکیا انجام دادن‌و سهم منو هم دادن و جاتون خالی الان رو گاز در حال پختن هست. یکمی هم مواد نگه داشتیم فردا بادمجون بخرن تا دلمه بادمجونم بخوریم.

دقت کنیم هدف از خلقتمون و کار کردن و زحمتمون، پروژه خوردن هست! خدا این لذتو ازمون نگیره صلوووات..

معمولا آشپزخونه ها و رستورانا مواد لای دلمه رو خام میزارن و وقتی خام‌ پیچیدن، فقط میزارن میپزه. ولی وقتی مواد داخلش پخته و تفت داده شه.. بوی ادویه و سبزی تازه ش محشر میشه..

همین دیگه تا پستی دیگر بدرود😘

پینوشت برای دوست عزیزم..

من رمز اکثر پستهارو داخل کامنت های اون پست میزارم. کامنتهارو بخونید متوجه میشین

تاريخ دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴سـاعت 13:28 نويسنده ونوس| |

سلام

معنی جار جار کردن می دونین چیه؟

بقیه ادامه رمزدار


ادامـه مطـلب
تاريخ جمعه نهم آبان ۱۴۰۴سـاعت 23:30 نويسنده ونوس| |

سلام خوبین

+لوبیا سبز و هویج و پیاز نگینی رو گذاشتم آبپز و آماده شه تا شب که از راه میرسیم سریع کوکو درست کنم.

+دیروز یک جوون رعنا از مجتمع اومد بیرون، غلام گفت این پسر آقای سراج هست.. گفتم وااای ماشالا چه بزرگ و آقا شده.. بعد مامانش همش سر همین داد میزنه دعواش میکنه تا اتاقشو مرتب کنه؟ غلام گفت مامانش که دیوانه س!

+دو تا دندونمو که ماه پیش پر کردم.. همینجوریش اصلا درد ندارن.. ولی یک کدومش وقت جویدن غذا درد میاد.. اون یکی هم که به جویدن ربط نداره ولی وقتی نخ دندون میزنم تیر میکشه..

شماها تجربه دارین؟؟ طبیعیه یا نه؟

چون به دکتر زنگ زدم و گفت تا چند هفته طبیعیه!

فکر کنم داره از سر باز میکنه!

تاريخ چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴سـاعت 12:7 نويسنده ونوس| |

سلام

+اولین بار تو عمرم سوال بیجا کردم و بعدشم کلی حرص خوردممم که چرا همچین سوالی پرسیدم..

آقایی با پسر کوچیکش اومد و گفت برای سرگرمی پسرم مار تزئینی میخوام از کجا میتونم پیدا کنم؟

بعد موقع خریدش لوس شدم و گفتم مامانش از مار نمیترسه؟؟

آقا گفت مامانش کجا بود؟ طلاق گرفته رفته!.

هوووممم ازینکه همچین سوال بیجایی پرسیدم خیلی حرص خوردم...........

+ یکی از همسایه های مهم مجتمع، غضنفر رو واسطه کرده بود که از من بپرسه دخترمونو عروس میکنیم یا نه؟ برای برادر خانمش میخواسته! و به غضنفر هم گفته بود به هیچ عنوان اسم مارو نیارین!!

غزل هم‌ که قصد ازدواج نداره و جواب منفی مونو به غضنفر گفتیم تا بهش برسونه!.

حالا امروز فیشی براش فرستادم نه جواب سلاممو داد نه هیچی.. فقط یک استیکر تشکر فرستاد. خب مثلا ما که نمی دونستیم تویی!

​​​​​​​

تاريخ شنبه سوم آبان ۱۴۰۴سـاعت 20:42 نويسنده ونوس| |

سلام

سوپ میلو رو که سینه مرغ و هویج و جو پرک و ی نمه جعفری بود.. بهش دادم و الان وسط پذیرایی لش کرده! طوری که دلم میخواد برم بچلونمش....

خورشت کرفسمم جا افتاده و فقط مونده آبغوره شو اضافه کنم.. ما تو خورشت کرفس لوبیا رشتی میریزیم

😄تا اینجا رو ساعت ۱۲ نوشتم بعد دیگه کار پیش اومد تاااا الان ساعت ۱۴:۵۰ شد.

برای شامم تو این تایم سالاد الویه درست کردم و دو سری لباس پهن کردم و درست کردن سالاد و خوردن ناهار و اینااا تا الااان که غلام اومده مشغول ناهار خوردنه.

آهان میگفتم تو خورشت کرفس لوبیا رشتی میریزیم و خیلی دوست داریم. چاشنی ش‌هم فقط آبغوره.. شماها فکر کنم بدون لوبیا درست میکنین..

این وسط هم باز از دعوتی خاندان شوهر حرص خوردم. الان به غلام گفتم اگر خانوادت گله کردن که من هیجا نمیرم بگو اگه براشون ارزش قائلین مهمونی و دعوتی هاتونو جمعه ها بگیرین وگرنه اگه براتون مهم نیست الکی گلایه نکنید.

والا وگرنه من هفتم و چهلم خالشون حتی غلام نبوده ولی چون شیفت صبح و ظهر بوده تونستم و رفتم..ولی دیگه هی نمیتونم بخاطر شماها مرخصی بگیرم و نرم.

وسط هفته مهمونی گرفتن که دخترخاله هاشون بیان خونه مادرشون دیدن مادرشوهر. به منم اصرار و پیغام پسغام که حتما بیای.‌ یکساعت پیام نوشتم که من نمیتونم شرمنده.. جمعه بندازین من میام حتما.. خودمم دوست دارم باشم..

میگن جمعه چون بچه و شوهرامون خونه ن نمیشه تنهاشون بزاریم!!! ما وسط هفته می تونیم..

خب پس از من توقع نداشته باشین فرت و فرت به خاطر خاندان شما مرخصی بگیرم بیام.

در مورد مادرشوهرمم یک چیزی میخوام بگم بعدا وقت کنم تو پست جدید میگم..

تاريخ شنبه سوم آبان ۱۴۰۴سـاعت 15:0 نويسنده ونوس| |

سلام

یعنی صبح از بس با کفش نامناسب پیاده راه رفتم، که هنوزم ناخن های پام به کفش تابستونی میخوره، درد میکنه!

چهلم خاله غلام بود و خودش نمیتونست بیاد. منم که تنهایی زورم میاد جایی برم. دو تا خواهرا رو گول زدم که با من بیان بعدش بریم سراغ خرید اونها..

خلاصه که بخاطر مراسم، کفش چرم طبی پاشنه دار! پوشیدم و بعد با همونا قشنگ ۱۳هزار قدم بازار گردی کردم! از ظهر تا الان همچنان درد و خستگی پاهام مونده!

+ یک مشتری دختر جوون خیلی خوشگل وانرژی مثبت! دارم که هیچوقت فکر نمیکردم از لحاظ روحی تا این حد طفلکی داغون باشه..

اصن بدون هیچ پیش زمینه ای گفت همش دعا میکنم بابام بمیره.. کلا از مامان باباش راضی نبود و میگفت بهم اهمیت نمیدن و برام خرج نمیکنن! گفتم خب دارن که خرج نمیکنن یا واقعا دستشون خالیه؟ چون با این تورمی که هست زندگیها خیلی سخت شده. اکثر پدر مادرا نهایت بتونن شکم بچه هاشونو سیر کنن...

این صحبت میکرد و من خودمو غزل‌رو و ذهنم تصور میکردم که خدایا یعنی غزل هم به من و ما همچین حسی داره؟ فکر‌میکنه داریم و براش خرجی نمی کنیم؟

حالا خیلی چیزهای جزیی تر هم تعریف کرد و کلا تو خانواده پر تنشی بود. ولی اینکه میگفت همه خرجهام با خودمه و پدر مادرم نهایت یک وعده غذا بمن میدن..منو تو فکر فرو برد.. گفتم خدایا نکنه غزل هم بخاطر اینکه من نمیتونم زیاد براش هزینه کنم از من متنفر شه و آرزوی مرگمو کنه!

غزل ۲۳ سالشه و دو سه ساله که ماشالا خدا حفظش کنه مشغول کاره. درآمدش هم نسبتا خوبه. یعنی از حقوق اداری معمولی بیشتره. طفلکی همه هزینه های آرایشی و پوشاک و ماشینش با خودشه. یعنی تا حالا ازمون تقاضا نکرده که بهش پول بدیم یا چیزی بخریم.

زندگی ما کارگری معمولی هست و واقعا با این تورم ، غیر خورد و خوراک معمولی و تعمیر ماشین و خرابی وسایل خونه، پولی نمیرسه که بخوایم به رخت و لباس و قر و فر مون بدیم! هر ماه هم که ماشالا قبل اینکه حقوق بیاد، یک خرجی درست میشه..

فقط تو مناسبت ها به غزل میتونم هدیه بدم. روز دختر امسالم‌که چندروز پیش بود فقط تونستم دو میلیون به کارتش بزنم.. یا تولدش فرضا بهش تونستم صددلاری بدم بدون اینکه بتونم براش مهمونی بگیرم..

خلاصه که همیشه فکر میکردم خب روال زندگی همینه و خودش تو جامعه هست و میدونه چقدر پولها بی ارزشه و ازمون توقعی نداره!

ولی با صحبت های این دختره بفکر فرو رفتم. نکنه غزل هم تو دلش ازینکه براش خرج نمیکنیم و بهش نمیرسیم شاکی هست و ازمون متنفره!

نمی دونم دراین مورد باهاش صحبت کنم و حسشو بفهم یا فقط سعی کنم هرجور شده ازین به بعد بهش پول توجیبی و کمک هزینه هم بدم؟

تاريخ پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴سـاعت 22:7 نويسنده ونوس| |

Designer