کوچه باغ  ِ آرام

سلام

تلفن مامی رو جواب میدم. میگه گفتم زنگ بزنم با داداشت بیایم خونتون..

هنوز جوابشو ندادم که صدای بلند افه میاد: تو که می دونی فرناز سر کاره کجا میخوای بری؟

فهمیدم حوصلش سررفته.. گفتم دیشب حرم بودین خوبه دیگه.. میگه اون دیشب بود امروز امروزه!

گفتم شب بتونم میام خونه تا فردا پیشت هستم.....

صبح افه تا دید تو اینستا آنلاین شدم زنگ زد و گفت می تونی فردا طرفای ظهر بیای پیش مامان بمونی؟ من با ففه و بچه ها باغ دوستمون دعوتیم و مامان اگه تنها باشه نمیزاره من برم...

گفتم آررره حتما فردا صبح زود میام.. ولی باز فکر کردم صبح راه دوره همین شبی با غلام بریم بخوابیم که اونم صبح از همونجا بره کار..

ولی دلم پیش غزل می مونه.. اصلا دوست ندارم از خونه امن خودم تنهایی برم جایی.. حتی خونه مامانم.

خلاصه که امشب بعد کار نمیرم خونه و غزل شب تنها می مونه.. سری قبل دوستش رفته بود و خیالم راحتتر بود امشب گفت تنهاست.. منم که عقلم سرجاش نیست هنوز حس میکنم بچه س و از پس کاراش برنمیاد.. ولی از طرفی با خودم بگم بزار بدون من بودنو هم‌گاهی تجربه کنه!

حالا چرا گفتم گناهی افه؟؟!

الان میگم..

چند پست قبل گفتم که مامانم هممونو اسکول کرد و گفت میخوام برم رشت زندگی کنم.. ۹ میلیون باربری دادیم وسایلشو برد خونه خواهرم که قرار بود طبقه دومشونو تکمیل کنن و کم کم مامان اونجا مستقر شه.

ولی هنوز پاش به رشت نرسیده ادا اصولش و بی قراریش شروع شد.. طوری دو هفته تمام اعصاب هممونو خورد کرد و همه رو به جون هم انداخت که دوباره مجبور شدیم فکر برگشتنشونو بکنیم..

حالا چی؟ نه پول کافی برای رهن داره و نه بخاطر تنهاییش میشه هرجایی براش خونه پیدا کنیم..

از طرفی بخاطر کن فیکون شدنش و اینکه یکهویی عرض یکی دوماه خیلی ناتوان شده بود، نمیشد تنها بمونه.. با خواهربرادرا جلسه ای گذاشتیم تا ببینیم چاره چیه!

این وسط داداش کوچیکم گفت من می خوام خونه عوض کنم و از اون شهر کناره بیام مشهد.. و تو صحبتهاش متوجه شدیم که پول رهن و اجاره کم داره و بالخره توافق این شد دنبال خونه قدیمی دوطبقه بگردن و با مامی شریکی یک خونه رهن کنن. برای نگهداری از مامی هم قرار شد برنامه نوبتی بزاریم طوریکه بخاطر شرایطش هیچ تایمی تنها نمونه.. که البته تا اینجا بیشتر شبها خود داداشم بوده پیشش. منم تا حالا یک شب خوابیدم و ۳ روز بودم و ۳ روزم مامی رو آوردم خونمون..

داداشم به افه گفته اگه میخوای بیای تو شهر خونه بگیری هم باید قبول کنی با مامی خونه بگیریم چون پولمون کمه و از طرفی بهت ماهانه یک حقوقی میدم و صبحها خونه بمون پیش مامی ما و بچه ها..

طفلکی اونم خب به عشق جابجایی و اومدن تو محیطی که دوست داره مجبور شده بیاد تو خونه کوچیکی که یک طبقه ش مادرشوهرش هست. وگرنه که اگه مجبور نبود عمرا این شرایطو قبول می کرد.

حالام بیشتر صبحها که داداشم سر کاره،افه مامانو میبره طبقه خودشون تا تنهایی اتفاقی براش نیفته و به کارهاش میرسه و عصرام که داداشم هست..

مثل فردا هم که کار داشت زنگ‌زد من برم پیشش و اون به کارهاش برسه..

منم تو بد شرایطی گیر کردما.. من خیلی راحتترم روزایی که نوبت منه مامی رو نگهدارم؛ بیارمش خونه خودمون ولی ی جورایی بچه ها هم تو خونه معذب هستن و خسته شدن ازین وضعیت چون شش ماه گذشته اکثرا خونه ما بود.. حالا یکم بگذره ببینیم چی پیش میاد..

راستی مامی رو دکتر اعصاب هم بردیم و برای بی قراری و آلزایمرش قرص و دارو و آمپول داد ولی باز این داداشم که طب پزشکی رو قبول نداره نمیزاره بهش بدیم.. میگه خونه خودم هست بهش بهتر میرسم و مغزشو گرم میکنم نیازی به این داروها نیست..

دیگه اینم ازین..

خداحافظتون باشه🥰

تاريخ چهارشنبه سوم مرداد ۱۴۰۳سـاعت 19:37 نويسنده ونوس| |

Designer