کوچه باغ ِ آرام
تا اونجا گفتم که دخترا دیگه خسته شدن و سردمون هم شده بود و گفتیم اونجا بمونیم تا راما و مامان باباش برن آبشار و برگردن. قول دادیم جابجا هم نشیم تا پیدامون کنن.. بدون آب و دون حدود ۳ ساعت گذشت و آفتاب هم ناپدید شد و هوا سردتر.. همه می گفتیم کی حال داره دوباره ازین رودخونه سرد رد شه؟ وقتی غضنفر و زنش از دور نمایان شدن بچه ها جیغ و هورا کشیدن و جالب اینجا بود که اوناهام گفتن ۲۰ تا رود دیگه رو رد کردن ولی از آبشار خبری نبوده!!و چون هم گرسنه بودن برگشته بودن.. خلاصه که هرطور بود برگشتیم خونه.. صبح قبل رفتن خواهرم ماکارونی درست کرده بود و سریع گذاشت دم بکشه. ساعت ۵ و نیم هم وقت تخلیه خونه بود وگرنه باید پول یک روز دیگه هم می دادیم.. بعد ناهار خونه رو تحویل دادیم و همگی اومدیم تو کوچه و منتظر راما بودیم تا از آبشار برگرده! ساعت ۱۰ صبح کجا و ۶ عصر کجا؟!شانس ما هم پشت سر ماشینمون شاسی پارککرده بود و ما نمی تونستیم ماشینو هل بدیم تا روشن شه. بالخره راما اومد و تعریف کرد قسمتی از رودخونه تا گردن زیر آب رفته که پیپ گردنش سوخته بود و .. هرکارکردیم چندنفری ماشین مارو ی تکونی بدیم تا جابجا شه نشد! ماشین پشت سر هم سنگین و نشد.. بالاخره با ترس مقداری جابجا کردند و بعد ۴ روز بالخره از لفور به قصد فریدونکنار خارج شدیم. فریدونکنار هم یک خونه دربست مبله روبروی دریا گرفتیم شبی ۷۵۰.. ظاهرش خیلی تمیز و شیک بود ولی خیلی سرویس و اتاق خواب کثیفی داشت.. من باز شب تو پذیرایی تو چادر خوابیدم چون سوسک های فوق درشتی داشت. دخترا و راما هم رفتنکافه همونجا. منم در حد 5دقه رفتم و زودی بلند شدم. ترسناک بود و مثل این کاباره های قدیمی بود و پر دود و خلافکار و زنها مدل روسپی ها می رقصیدن.. جالب بود همون فریدونکنار چند جا برای حجاب بهمونگیر دادن. البته با کلاه هم بودیما ولی تو بازار روز اخطار گرفتیم.. ولی اونکافه تا دم صبح خوده خلاف و حرکات ناموزون و اینا هیچکسی نبود بهشون گیر بده! فردا صبحش بازار روز گشتیم و ظهر هم رفتیم رستوران. با وجودیکه جای خوب شهر بود ولی اصلا کیفیت نداشت. مثلا من پلوماهی خواستم. ماهی فوق العاده چرب که روغنش داخلش ماسیده بود و باعث شده بود گوشت ماهی سفت شه و بدمزه.. آورد.. دوقلوها مرغ ترش خواستن اونام گفتن بدمزه س و اکبر جوجه هم معمولی! ماها اصلا دستپخت رستورانهای شمالی رو دوست نداریم. قبلا هم کته کتاب و اینا خوردیم بد بوده. کوبیده هاشونم هم که مزه شیرین داشته قبلا.. ترجیح میدیم هروقت میریم شمال خودمون غذا بپزیم که لذیذتر شه. شمال فقط اکبرجوجه اونم تو رستوران های گلبادی اصلش.. بقیه غذاهاش افتضاحه و با ذائقه ماها جور نیست. شب بابلسر پلاژ خوبی گیر آوردیم اونم با تخفیف اینا ۶۵۰ گرفت واس یک شب. اونجا دیگه تمیز بود و چادر نزدم تو خونه.. شام مخلوطی از غذاهای ظهرو خوردیم.. همه رو گرم کردیم و یکمی خوردیم. بعدم رفتیم بیرون. پلاژ کناری تور اومده بودن و همه کنار دریا تا ۲ شب بزن برقص داشتن.. بچه هام اونجا بودن و منم دیگه اومدم که بخوابم.. فردا صبح راه افتادیم و ناهار ساری جنگل زارع بودیم. اونجام دمی گوجه خومزه با نیمرو خوردیم. بعد هم رفتیم آبمعدنی قرمرض یکمی آب بدمزه خوردیم! راما قرار بود شب مارو ببره "دراز نو" بعد از گرگان.. راهشو هم گفت خوبه و نگران نباشید و اینااا. ولی دوباره راه پرپیچ و خم داشت تا بالای کوه که ۴۰ دقیقه فقط باید میپیچیدم تا برسیم بالا. دوباره مشکل ما سر ماشین و تاریکی جاده جنگلی و اینکه همون دقه اول آمپر ماشین زد بالا.. با بوق و نور به راما اشاره کردیم ایست کنه.. بعدم اومد گفت عیبی نداره و بیاین و ایناااااا که دیگه من گفتم نمیشه و برگردیم! یک لحظه رفتم تو ماشینشون گفتم نور ماشین شما خوبه ما صفررر .. و هیچ دیدی نداریم.. خواهرمم از استرس و راه پیچ حالش بد شده بود و گفت برگردیم نریم بالا. دیگه راما مجبور شد بخاطر حال مامانش برگرده! من برگشتم تو ماشین خودمون و برای اینکه روحیه دخترا کمی عوض شه گفتم تا مسیر بعدی برن ماشین راما.. خودم تا نشستم تو ماشین بی صدا فقط اشک ریختم و اشک ریختم.. دوست نداشتم آدم بدسفر این سفر من باشم و باعث شم که جایی که دوست داشتن برن.. نتونن برن! و از طرفی حق داشتم چون با اون وضع ماشین عاقلانه ترین تصمیم همین بود.. شوهر هم تا اومد حرف بزنه محلش ندادم و دهنشو بست.. والا هرچی میکشم از دست خودشه!از قبل عید چندمیلیون هی بهش پول دادم تا ماشینو رو به راه کنه.. حالا باتری و چراغ چکنکرده راه افتاده تو جاده.. هوا خوب بود و گفتیم شب یک پارک جنگلی تو مسیر چادر بزنیم بخوابیمو فردا برسیم شهرمون.. جنگل قرق خواستیم بریم که رد شدیم.. بعد با لوکیشن یک پارک محلی پیدا کردیم دنججج نگهبان خوبی داشت و بنده خدا درو باز کرد و دو ماشینه رفتیم داخل.. یک جورایی زمین بازی بود که دورش فنس کشیده بودن و فقط ماشین ما دوتا بود. ولی شیفت نگهبان بعدی که اومد دعوا کرد که نباید راهتون میداد و ممنوعه و اینا ولی بعد بنده خدا با اندکیمهربانی و ی مبلغ ناچیزی مهربون شد و تا صبح هوامونو داشت. شب همکالباس و خیارشور اینا ولی خیلی زیاد خریدن که از همه غذاهامون گرونتر در اومد خخخ روز آخر هم میخواستن مارو گرسنه تشنه ۵ عصر برسونن خونمون.. که با پیشنهاد من شهر زادگاهمون رفتیم رفتیم رستوران و با غذای خوشمزه ش که همه راضی بودن سیر شدیم و بعد همبرگشتیم خونه.. در کل اگه ترس هاشو نادید بگیریم خیلی سفر پرخاطره و خوبی شد و هنوز هم با دیدن عکسها پر از حس خوب میشیم. و اینکه برای اونهایی که از هزینه سفر می ترسن و مسافرت نمیرن بگمکه ما ۸ نفر بودیم و بغیر شب آخر که تو چادر خوابیدیم بقیه جاها خونه خوب گرفتیم و حمام و سرویس و همه چی رو به راه بود .. هر نفری برامون ۱ میلیون تومن در اومد! یعنی خانواده ۳ نفره ما با کلا با۳ میلیون یک سفر ۷ روزه رفتیم. اگر خودمون تنها بودیم قطعا ۱۰ میلیون می شد ولی اینطوری عده ای و دنگی دونگی به صرفه تر میشه.
| Designer |