کوچه باغ ِ آرام
راما خواهرزاده م تو عید دوبار با دوست دخترش و دوستاش لفور رفته بود و بخاطر همین که لذت برده بود برای بار سوم ماهارو راهی کرد.. گفته بود ۷ شب اونجاییم ولی بخاطر مسیر اشتباه نرم افزار تازه ۱۲ شب رسیدیم اول جاده و ما که مسافت بعدیو نمی دونستیم تو اون راه تاریک جنگلی به هر نوری می رسیدیم امیدوار می شدیم که رسیدیم ولی باز نورتمام میشد و وارد جنگل تاریک و راه باریک می شدیم.. حالا چرا تاریک بود؟چون ماشین ما باتری نداشت و بخاطر دینام و کیفیت لامپ های بد ماشینمون هیچ دیدی نداشتیم و هر لحظه که ماشین راما ناپدید میشد تو دلهره ترین حالت ممکن می رسیدیم.. هرچیمی رفتیمنمی رسیدیم و گوشی هم آنتن نمی داد که ازشون بپرسیمچقدر دیگه مسافت هست.. به جاده خاکیپرسنگ رسیدیم که یک طرف دره مانند بود و زمین بخاطر بارون عصر گل و لیز و چون به سمت راس جنگل نزدیک می شدیم همه جاده رو به بالا بود.. تو ماشینما انواع و اقسامفحش رو به نیما می دادیم و شوهر هم مثلا خونسرده دیگه کفری شده بود و بدترین قسمت ماجرا این بود که تو یکمسیر سنگلاخ راما سرعتش کمشد و ماشینما هم یهویی خاموش شد .. منکه دیگه اشهدمو خوندم و دخترا هم اونپشت ۳تایی از ترس دست همو گرفته بودن.. اون لحظه واقعا اگر هنر شوهر نبود و سریع جمع و جورش نمیکرد از پشت پرت شده بودیم ته دره! تا ماشین خاموش شد و به سمت عقب رفت.. چون شیب بود شوهر سریع استارت زد و خداروشکررر که استارت گرفت و معجزه ای ماشینو کشید بالا و ... اگه اون استارت نمی خورد،امکان پیاده شدن ما و هل دادن هم که نبود و دیگه هیچیییی... اونجا که رد شدیم دیگه شوهر بوق زد و نور داد که جای بهتر راما ایست کنه و با دعوا بهش گفت مارو کجا آوردی؟ این موقع شب درسته تو این مسیر ماهارو با ماشین خراب کشوندی؟ منم گفتم خاله جون بخدا ماشین ما وضعش افتضاحه.. نه نور داریم نه سرعت و نه استارت.. قلبمون اومد دهنمون که طفلکی گفت ۲ کیلومتر دیگه راهه.. بالاخره به آخرین و دقیقا آخرین خونه های قله کوه یا جنگل رسیدیم.. یعنی دیگه بعد اون راه ماشین رو نبود.. جالب این بود که با صاحب اون کلبه روستایی هم هماهنگ نکرده بود و اون وقت شب آنتن هم جواب نمی داد تا هماهنگکنه.. هوا سرد و همه جا لیز و پر گل.. نهایت غضنفر دلو زد به دریا و طناب در چوبی اون حیاط روستایی رو باز کرد و دو تا سکو پیدا کردند و گفتیم همونجا شبو چادر بزنیم.. شامهم نداشتیم هر کدوم یکم چیپس و ماست خوردیم و چادر زدیم. تو چادر من و شوهر و ۳ تا دخترا بودیم که با همون لباس گرمامون خوابیدیم.. صبح با صدای گله گاو ها بیدار شدم و تازه اونجا بود که متوجه شدم چه جای دنج و قشنگی هستیم.. طبیعت بکر و عشق. صبحانه نیمرو و چای آتیشی منقلی زیر آلاچیق حیاط خوشگل کلبه خوردیم و راه افتادیم بریمپیاده روی سمت رود و جنگل اون منطقه(لفور) وحشتناک دشت سبز و زیبایی بود.... تعدادی اسب و گاو و گوسفند زنگوله دار هم تو اون دشت بودن که کلی باهاشون عکس گرفتیم.. بعد هم وارد جنگل سبز و ناب شدیم.. یک قسمتهایی در چوبی شو باز میکردیم دقیقا حس می کردیم خوده خوده بهشت که میگن همین شکلیه!!!! خیلی عکس یادگاری گرفتیم و عشق کردیم از هوای ناب اون روز... خیلی جاهام راه سخت بود که راما چون وارد بود دست همه رو می گرفت و کمکی خیلی خوبی بود.. اون لحظات اونقدر بهمون خوش گذشت تو اون طبیعت بکر که واقعا سختی و ترس شب قبل فراموش شده بود و همه تو اوج حال خوب بودیم خداروشکرررر.. تا برگردیم وقت ناهار بود و راما از دوستش همبرگر سفارشی خریده بود که اونجا رو آتیش درست کنه! و چون تو یخچال ماشین بود و هوا هم سرد بود خراب نشده بود.. بی دریغ خوشمزه ترین و لذیدترین همبرگر عمرمون بود برای هممون. یکچیز متفاوت از اغذیه فروشی ها.. دوستش آشپز خیلی معروفی هست و تخصصش راه اندازی و آموزش رستوران دار و کافی شاپ ها و ایناهاس که دوره هاشون خارج گذرونده. بهرحال لذید ترین ناهار عمرمونو همون زیر آلاچیق خوردیم و از نم نم بارون لذت بردیم.. قرارمون بود بعد ناهار بریم قسمت دیگه لفور و کنار سد که بارون بیشتر شد و دخترا که شب قبل از جاده ترس داشتند گفتن الان بریم ماشین سر میخوره و اینا که گفتیم باشه شب همینجا بمونیم و موندگار شدیم به هوای اینکه بارون بند بیاد!!! ما از شب قبلش که اونجا بودیم کلید اون خونه رو که نداشتیم. تمام وسایل ضروری مون همونطور تو ماشین بود و خودمون زیر همون آلاچیق.. اونجا هنوز چندتا خونه به اندازه نهایت ۵ نفر زندگی می کردند. راما باهاشون صحبت کرد و خونه اونهارو برای شب ۵۰۰ اجاره کردیم. البته که میگفت یک و دویست ولی با ۵۰۰ راضی شد.. خونه ش نوساز تر بود و بخاری هیزمی قشنگی داشت که اگر روشن نمی کردیم از سرما منجمد می شدیم.. بارون هم شدید و نمی شد بریم جای دیگه و موندگار شدیم تو خونه.. ۸ نفری بازی جاسوس شروع کردیم و به هوای اون کمی خندیدیم و برای شام هم خواهرم عدس پلو کشمش درست کرد.. شب همه تو اتاق خوابیدن ولی من از حشره هم می ترسم و گوشه اتاق چادرمونو باز کردم و راحت تو چادر خوابیدم که همه منو اذیت میکردن که استرس داری و ترسویی و اینا.. و همچنان صدای جرجر بارونیبود که میومد و نگران راه و جاده برای فردا بودیم که چطور اون مسیرو برگردیم..
| Designer |